جوجه طلایی ما

جان وجانان منی

شیرین زبونم

سلام عزیز دل مامان... خدا روشکرواسه بودنت..واقعا که زیباترین هدیه ای هستی که خدا بهم داده.. شیرین زبونیات ودلبری کردن هات که حد وحساب نداره.. به قول تو ....دلبری میتونه😅😅😅😅 داری رنگها رو یاد میگیری..وهمش سوالمیپرسی این چیه...یعنی چه رنگیه.. مثلا به بنفش میگی:نببش کافیه برنامه شبکه پویا تموم بشه وخط های رنگی بیاد یه ساعت هم بزاریم با اونا بازی میکنی  واسم رنگ ها رو به غلط میگی😅😅 دیشب بابایی برات حباب ساز خریده بود..دایی وزندایی هم یه سر اومدن خونمون.. کلی حباب بازی کردی ودایی جون و هم اذیت کردی... گوشیمو میگیری دستت ومیگی میخوام ماشین بگیرم.. امروز رفتی رو صندلی تا دستت برسه به میز.بعد باتعجب ازم پرسیدی مامان گوشی من کو ؟؟؟؟رفتم گوشی...
24 دی 1398

سردار دلهاااا

سلام عزیزترینم. 13دی ماه بود که شوکه ترین وبدترین خبر ممکن روشنیدم..سردار حاج قاسم سلیمانی شهید شد😢😢😢😢 اصلا حالم خوب نبود..بهت زده فقط نگاه تلویزیون وتصویرمظلوم وبااقتدار سردار میکردم..اومدی بغلم وپرسیدی که مامان چرا ناراحتی؟؟؟ گفتم ببین محمدکسری سردار شهید شده...هرکس یه جور صدات میکنه ولی من کمتراز سردار نمیتونم بگم..خیلی مرد بودی خیلی...چه روزای سختیه نبودنت😢😢😢 تلویزیون همش تصاویر رشادتها وفداکاری ها ی سردار ونشون میداد..ورد زبون همه حاج قاسم بود... اومدی بغلم وباهام مصاحبه میکردی...حال شما خوبه؟؟خوشین؟؟سلامتین؟ ازت پرسیدم شما بزرگ شدی میخوای چه کاره بشی..اولا میگفتی پلیس... ولی مظلوم نگام کردی وگفتی..شهید..تعجب کردم گفتم نه میخوای چ...
24 دی 1398

تفنگ جدید

سلام عزیز دلم. دیشب بابایی همینجوری برات یه تفنگ خریده بود..تا از در اومد بهت داد توهم از خوشحالی یه کارایی میکردی عجیب غریب.. شامت وکه سر پا ونصفه نیمه خوردی...اینقدر با بابایی تفنگ بازی کردین که گفتم دیگه ساعت 12راضی میشی که بخوابی..اما ...به این راحتی ها راضی نشدی... آخرش تفنگتو گذاشتم بالا سرت وازت خواستم بخوابی تا صبح بلند میشیم وبازم بازی میکنیم...بالاخره با کلی مکافات خوابت برد.. فدات شم اینقدر تفنگت وبوس کردی وگفتی دوستش دارم بابایی خریده..چراغش روشن میشه... اینم ژست هات موقع بازی..خیلی خوب قایم میشدی وشلیک میکردی😂😂 ...
9 دی 1398

شب یلدا

سلام به وجود مهربون پسر نازنینم .. با چند روز تاخیر خاطرات شب یلدا رو ثبت میکنم.. وقتی داشتم وسایل ومیچیدم تا ازت عکس بندازم با ذوق نگاه میکردی و مثلا کمکم میکردی..همش میگفتی تولدت مبارکه؟؟؟ شیرین زبونیات بی نهایته..همش میخوام یادم بمونه که ثبت کنم اما اینقدر زیاده که یادم میره.. یه بادکنک دستت بود وهمش باهش بازی میکردی که ترکید..فدات شم کلی ترسیدی ..بعد با تعجب گفتی ااااااا کرکیدم.(ترکوندم😂😂😂😂) ازت خواستم دیگه بادکنک ها رونترکونی...هی با خودت تکرار میکردی:بادتونت نکرکی دیگه بادتونت نداریم...البته بعداز تکرار زیاد ..تلفظ بادکنک ودرست تونستی بگی😊😊😊 تموم مدتی که ازت خواهش میکردم که وایسی تا چند تا عکس ازت بندازم..توفقط فکرت پیش انار وموزه...
9 دی 1398
1